آرامش خاکستری یک خوابیدن
چراغها را خاموش میکنم. همه بهجز یکی که توی راهرو، باریکهای از نور را به درون میتاباند. دیگر هیچ روشنایی نیست. تنها گاهی، نور ماشینی که از خیابان رد میشود، روی سقف اتاق میافتد.
از بین چند انتخابی که داشتیم، آمدیم دفتر کار من. جایی که بیشتر شبها، به خاطر خستگی زیاد و آرامش خاکستریای که دارد آنجا میخوابم. تازگیها تقریباً فراموشم شده خانهای همجایی از شهر اجاره کردهام.
از بیرون که نمای ساختمان را دید ذوق کرد. از نقلی بودنش و حس عجیبی که میدهد، گفت. برایش سؤال شده بود که چرا بااینکه این خیابان را بارها پیاده رفته، ندیدتش. یوسفآباد از خیابانهای موردعلاقهاش بود. به وسعت پیادهرویهایش فکر کردم. دیوانهی خانههای قدیمی و عجیبوغریب است. این هم ساختمان کوچک و بیآزاری است، کنار آپارتمانهای قد کشیده و تازه به دوران رسیده. توضیح دادم سالهاست صاحبش ایران نیست. از قبل دفتر هنری بوده و اینجا جای دومی است که کار میکنم، کار هنری! از داخلش هم خوشش آمد. گفته بودم حمام هم دارد. خواست دوش بگیرد. یکراست از سرکار آمده بود. تا دم در حمام همراهش رفتم. آمدم اتاق دیگر، روی میز اداری را جمعوجور کردم. موزیکی را که دوست داشتم گذاشتم و شامی که گرفته بودیم را سعی کردم باسلیقه سرو کنم.
از حمام که بیرون آمد، توی همان اتاق لباسش را پوشید؛ مانتوی زیتونیرنگ کوتاه که با شلوار شش جیب تنگ به همان رنگ، خودبهخود ست شده بود. جای بوت های شتری رنگش حالا دمپاییهای آبی چرک من پایش بود. با حولهام موهایش را خشک میکرد. حمامش را مثل خانه میدانست. شک داشت که محل کارم باشد.
پیشنهاد کردم شام بخوریم. خواستم شمع روشن کنم، نگذاشت. با دست اشاره کرد و گفت بعداً.
خوردیم و نوشیدیم مشروبی را که مست نمیکرد، مسخ میکرد. انگار تقلبی بود. حرف زدیم از چیزهای پیشپاافتاده، از انگارههای ناتمام، تکانهای سر بود و سیگار پشت سیگار؛ از لای پنجره باد سردی میوزید. نگاه کردم. درختهای چنار، خیس بارانی که باریده بود. ساعتی پیش، روی برگهایشان با سوسوهای رنگی بازی میکردند. بهانه آوردم که چون سیگار میکشیم و سیگار پیچ، پنجره بازبماند.
میگوید بگذار بازبماند صدای آب هم میآید. شبها خوابوبیداری میشنوم صدای جوی آب یوسفآباد را
که از دهانهی قنات سرچشمه میگیرد.
نمیفهمم چه میشود. بعد از پیکهای آخر یا سیگار سرپیچ خوردهی اول، شروع میکنم به لخت شدن، لخت کردن. حتی پیراهن سفیدم را درمیآورد. همانکه نمیگذارم لکههای دود، دروغ رویش بنشیند. تمام تکههای لباس که پوشانیدهام روی حقیقتهای دستمالیشده زندگیام، گفتنیها، میگویمشان و پرتشان میکنم اینور و آن ور اتاق.
نشسته روبرویم روی کاناپهای که تخت میشود و بهمن قرمز کوچک را، همانکه همیشه میکشید و من تازگیها، پک میزند. شمعهای بلند قرمزرنگی خریدهام میخواهم هر سهشان را روشن کنم، نمیگذارد میگوید همان یکی کافی است.
شمع را روشن میکنم. نور ضعیفش میگذارد چشمهایش را ببینم. دستها را، نوک انگشتانش، ناخنها را که لاک نمیزند. یادم میرود ببینم. اینبارهم، اگر زده چه رنگی بوده. صورتم را نزدیک میکنم. بویی که شبیه هیچ بویی نیست. گرم است. میسوزد. نوک دماغم حس میکند. قرمز خوشرنگ، میتوانم تکهای از آن را با دندانم بکنم، گاز بگیرم. شمع را برمیگرداند روی کف دستش. اشکهای شمع میچکد. آخی از سرِ درد... و بعد لذت که موج میزند. برق میگیردش، توی چشمهایش میبینم و بعد آرام لکهای که میماند به رنگ پارافین و سرد میشود. توی چشمهایم خیره میشود.
میرود مینشیند. میروم کنارش و میچسبم به شوفاژ کنار دیوار که گرم میشود پهلویم و ران چپم. دلم بچهگانه غنج میزند که از دو سو گرما را روی بدنم حس میکنم.
دستش را توی موهای خرماییاش میبرد. میگوید نمیداند که با من کار درستی است؛ که من درستم؟ شک دارد به من هنوز، فکر میکند به خیلیها خیانت میکند.
میگذارم بهحساب مستی که نمیشود، نشئهای که نمیکند. چیزی نمیگویم از تجربههای دیگرش که خودش گفته. خودم هم نمیدانم چه شد سر از این شب که تا سپیده بزند هفت، هشت ساعت دیگر مانده درآوردیم. کوسنهای روی کاناپه خیس عرق شده و کاناپه دیگر تخت نیست دوباره کاناپه شده. خیره به فیلترهای مچاله شده زیرسیگاری، توی سرم جملهای میچرخد که بگویمش؛ عاشقش شدم. مثل قبلترها دوستش ندارم.
زانوهایش را توی بغل گرفته، طوری سیگار را توی مشتش گرفته که انگار نمیخواهد هیچوقت آن را به سمت لبانش ببرد. سرش را پایین انداخته و موها روی ساعد و صورتش پخششده. میگوید که تنهاست خیلی تنها که میداند من هم کسی را ندارم. میماند در اینکه جز ما دو نفر، کس دیگری هم اینقدر تنها هست؟ یعنی هیچوقت بوده؟
نمیگویم تنها نیست، چون نیست، مثل من که صبحها تنهایم توی همهمه و شبها که تا دیروقت کار میکنم چون کسی انتظارم را نمیکشد و چه وقتی میروم کافهای و همدمم میشود قهوهای، چایی، حتی اگر او باشد. گله میکنم گریه میکنم از تنهاییهای دنبالهدار. انگار سرم را گیرهای فلزی میگیرد بین بازوانش. توی اجزای درهمرفتهی صورتم به خودش فشار میآورد، چیزی ببیند.
میرود سمت میز، جلوی شمعها. دومی را خودش با شعله اولی روشن میکند. زل میزند به جمع شمعها و میگوید: اینها قرمزند؟! این بار بهتر ببین صورتی پررنگاند. مسخرهام میکند که کور رنگم.
به ترکیب رنگها به تأثیر نوری که میتابد، موذیانه از لای در به اتمسفر عرق کرده اتاق فکر میکنم، که رنگها را عوض کرده، قرمز شده صورتی و سرخی لبها که پاکشده. مات آبیهای کبود روی پردههای لوردراپه که خودم سفارش داده بودم سرمهای باشند، شدهام.دستههای چرمی سیاه کاناپه از چنگ انداختنها جا انداخته و به حالت اول انگار برنمیگردد. یکی از ناخنهایش را که شکسته میجود. لاک سفید به ناخنهایش زده. میبینم.
تشنه شدهایم، دهانمان خشکشده. از بطری آبخنکی که روی زمین گذاشتهام تا دم دست باشد مینوشیم. ضعف هم آمده. تند و تند چیپس و باقیماندهی ژامبونی را که از شام مانده میلمبانیم. دستهایم را قلاب کردهام پشت سرم و روی یکی از بازوهایم، سرش گرم است و حرف که آرامآرام نجوا میشود. نمیشنوم. تخمیر میشوم در اسلیمیهای کاغذدیواریها. به آباژوری که گردنکج کرده روی میز مطالعهام و نوشتههایم را دید میزند اخمکردهام.انعکاس پیداکردهام در صدای آب. در گرمای آهنی شوفاژ و به خوابی گنگ فرومیرویم. از جنبشی غریب بیدار میشوم. دو شمع دیگر هم روشنشده، سوخته، روی میز پرشده از مذابهایی که سرد شدهاند. سرمای صبح با سوز از لای پنجره آمده و هوای اتاق را سرد کرده. صدای خشخش جاروی رفتگر میآید. صدای موزیک و آب. فکر میکنم اگر بالای سرش سیگاری آتشکنم بدش میآید. خودش گفته متنفر است وقتیکه خواب است کسی بالای سرش سیگار بکشد. بلند میشوم بروم اتاق دیگر، صدای زنگ در میآید. طول میکشد تا آماده شوم و در را بازکنم.
رفتگر است به چکمههای زردرنگش نگاه میکند. میگویم نکند این موقع صبح ماهیانه میخواهد؟ تکیه میدهد به جاروی بلندش میپرسد سیگار دارم؟ این پا و آن پا میکند.
از پنجرهمان میگوید که نزدیک پیادهروست. آنقدر نزدیک که میتوانی دست دراز کنی و دست کسی را در پیادهرو بفشاری. دیده شاید، شنیده، که پنجره را باز گذاشتهایم. نگران است سرما بخوریم. جمع میبندد فعلش را، نگرانیهایش بیشتر هم هست، از مرنو گربهها میگوید از جفتگیریشان این ساعت خروسخوان صبح که نمیگذارد ما بخوابیم.
سیگاری برایش آتش میکنم و پاکتش را هم به او میدهم و در را میبندم. نفهمیده که نبودم. شوفاژ گرمایش را بخشیده بدون ضربان من. میخوابم عمیق. پنجره بگذار بازبماند. صدای گربهها دیگر نمیآید.
اشکان فرجاد
تابستان 1392
:: بازدید از این مطلب : 92
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0